از من خواسته شده که واپسین سخنران امروز باشم.
میدونم، البته، شما الان خیلی خستهاید.
اما بامزه اینجاست که من میخوام دربارهی منطق و خلاقیت حرف بزنم.
اما بامزه اینجاست که من میخوام دربارهی منطق و خلاقیت حرف بزنم.
و تحت عنوان : «یک ستیز دروغین».
صحبت اصلی دربارهی منطق خواهد بود.
اما بخش لذت بخش کار اینجاست که شما نیازی به فکر کردن ندارید. باشه؟
پس بگذارید ذهنتان به هر جا که میخواد سرک بکشه،
چون تلاش من اینه که بهتان نشان بدم -چیزیکه میخوام تلاش کنم که نشانتان بدم اینه.
در فلسفهی غرب برای بیش از ۲۰۰۰ سال -
من اغراق نمیکنم، برای بیش از ۲۰۰۰ سال،
اعتقاد بر این بود که
منطقگرایان در یک سو قرار دارند،
و آدمهای آفرینشگر و خلاق در سوی دیگر هستند.
و این دو هرگز با هم برخورد نخواهند کرد.
خب، این تصویریست که شما از منطقگراها دارید،
که خیلی با نظر من همخوانی ندارد،
بدین معنی که، اینگونه از آدمها با ذهن مطلقگرا که دنبالهروی
استنتاجهایی هستند که باید تحت نیروی مقاومتناپذیری ازشون پیروی کنند.
درحالی که ذهن خلاق میتونه همهی امکانات را کشف کند.
خب، پیش از همه، اگر شما دست به تحلیل منطقی بزنید دچار مشکل میشید.
و، آنچه من در زمانی که در اختیار دارم انجام خواهم داد،
نشان دادن برخی از این مشکلاتست.
و اینها مشکلات بسیار بسیار ژرفی هستند،
و درضمن بسیار هم سرگرم کننده.
و اگر بخواهید که این مشکلات را حل کنید، نیاز به خلاقیت دارید.
خب، روش من برای منطقی بودن اینه،
تحلیلهای منطقی نیاز به خلاقیت داره.
این حتی بهتره.
اگر بخواهید همهی این قصه را وارونه کنیم،
اگر بخواهید خلاق باشید، ناچارید دست به اکتشاف بزنید.
اما، اگر بخواهید کشف کنید، پس به نقشههایی برای اکتشاف نیاز دارید.
و این نقشهها نیاز به تحلیلهای منطقی دارند،
بنابراین، بیگمان، خلاقیت نیازمند تحلیل منطقیست.
خب، درسته. این پایان سخنرانیست.
(خنده)
من منظورم را رساندم، پس -
(تشویق)
اما من هنوز ۱۶ دقیقه وقت دارم. پس، خیلیخب. بذار کمی تفریح کنیم.
بسیارخب، من با یک مسئلهی خیلی ساده شروع میکنم.
یکی از مسائلی که منطقگراها بهش بسیار میاندیشند
اینه که چطور چیزها را معنا کنیم.
این چیزیست که - ما آن را در زندگی روزمرهمون انجام نمیدیم.
اغلب اگر کسی ازتون بپرسه: «این چیه؟»
کاری که میکنید اینه که، دربارهی آن چیز توصیفی ارایه میدید،
تلاش میکنید که مشخص کنید که آن چیست.
خب، بذارید یکی از مشهورترین مثالها را در نظر بگیریم
از فیلسوف بریتانیایی برتراند راسل،
و آن بدین ترتیبست.
یک دهکده را تصور کنید، و در دهکده یک سلمانی را در نظر بیارید،
سلمانی کسیست که ریش مردم را میتراشد.
حالا، تصور کنید که شما این تعریف را ارایه میدید.
چه کسی در دهکده سلمانیست؟ خب، آن همان کسیست
که کسانی که خودشان ریششان را نمیتراشند را اصلاح میکند.
به نظر خوب میاد. آدمهایی که خودشان ریششان را نمیتراشند میرن سلمانی -
خیلی دهکدهی تر و تمیزی داریم، مردم خیلی مرتباند، من آنجا زندگی نمیکنم. (خنده)
آنها به سلمانی میرن تا ریششان تراشیده بشه.
و بعد تو میفهمی که تعریفی که ارایه دادی تعریف مناسبی نیست
چون تنها چیزی که باید بپرسی اینه که: «سلمانی بیچاره چیکار باید بکند؟»
تصور کنید که سلمانی صبح از خواب بیدار میشه.
حمام میره، در آینه نگاه میکند،
و میگه: «آیا باید ریشم را بتراشم؟»
اَه، نه، نمیتونم، چون من کسی هستم
که افرادی را اصلاح میکنم که خودشان ریششان را نمیتراشند.
حالا اگر ریش خودم را بتراشم، دیگر نمیتونم به سلمانی خودم برم، اما این منم.
بنابراین نمیتونم خودم را اصلاح کنم.»
اما بعد، مسلما، با خودش فکر میکند،
«پس نباید خودم را اصلاح کنم؟»
پاسخ میده: «خب، این به درد نمیخوره، چون در این صورت
به دستهای از آدمها تعلق دارم که باید پیش من بیان تا ریششان تراشیده شه.
بنابراین، حالا باید خودم را اصلاح کنم.»
پس، او باید ریشش را بتراشد،
اگر و تنها اگر مجبور نباشد ریشش را بزند.
خب. میتونید از این مخمصه خلاص شید؟
حتما. یک راه حل خیلی ساده وجود داره.
یک زن بگیرید.
(خنده)
(تشویق)
و، از آنجاییکه من همیشه در کلاسهام دانشجویان باهوشی داشتم، روزی یکیشان گفت،
و، از آنجاییکه من همیشه در کلاسهام دانشجویان باهوشی داشتم، روزی یکیشان گفت،
«آره، اما آیا شما آن زن ریشدار توی سیرک را هم در نظر گرفتید؟»
خب، به همین دلیل عبارتِ «زن بدون ریش» را اضافه کردیم. آره.
البته شما میتونید بگید: «این تعریف را رد کن.»
باشه، خوبه، اما میخواین چه کار کنید؟
خب، چیزی که بعد میپرسید -
و این پرسشیست که هنوز براش پاسخی وجود نداره،
ما هیچ پاسخ بهدرد بخور یا آبرومندانهای براش نداریم.
یعنی، چطور میتونیم تصمیم بگیریم، وقتی من بهتون بک تعریف ارایه میدم،
چطور میتونید تصمیم بگیرید که آن تعریفِ درستیست؟
خب، پاسخ اینه که، نمیتونید.
یک نمونهی دیگر بهتون میگم، یکی از آنهایی که خیلی ازش خوشم میاد.
بسیار خب، این را ببینید.
از آغاز زندگیام تا همین لحظه
این کاملترین مثال بوده.
فرض کنید که این تعریف به شما ارایه شده.
اگر دوتا ساعت مچی داشته باید، «اولی » و «دومی»،
اگر «ساعت اولی» ساعت بهتری از «دومی» باشه
در اینصورت اغلب «ساعت اولی» زمان دقیقتری را از «ساعت دوکی» بهتون نشان میده.
به نظر منطقی میاد. اما اینطور نیست.
اتفاقا بسیار هم نظر مزخرفیه - (خنده)-
اگر یک ساعت خراب هم داشته باشید دوبار در روز بهتون زمان درست را نشان میده -نه؟
اگر یک ساعت خراب هم داشته باشید دوبار در روز بهتون زمان درست را نشان میده -نه؟
در حالی که اگر یک ساعت داشته باشید که یک دقیقه جلو باشه
هرگز به شما زمان دقیق را نشان نمیده.
پس آن ساعت خراب بهتر از این یکی میشه.
درسته؟
این مسلما تعریف نادرستیست چون بهتون نمیگه
که باید بدانید که چه وقت به شما زمان درست را نشان میده.
تعریف نادرست. بسیارخوب. بگذارید تعاریف را فراموش کنیم.
بگذارید بریم سراغ یه چیز جالبتر.
آها! حقیقت. (خنده)
من واقعا خرسندم که TED زیرنویس دارد،
«ایدههایی که ارزش پراکندن دارد.»
نه «ایدههای حقیقیای که ارزش پراکنده شدن دارند»
چون در غیر این صورت من امروز نمیتونستم اینجا باشم.
چون بهتون ثابت خواهم کرد که من هیچ نظری دربارهی اینکه حقیقت چیه ندارم.
چرا؟ بسیار خوب. یک لحظه خوب بِهِم دقت کنید.
این را در نظر بگیرید.
اگر چیز معنا داری بگم
آن میتونه درست یا نادرست باشد.
دستکم در نگاه اول میتونیم این را بپذیریم،
من میدانم موقعیتهای زیادی پیش میاد که ما شک داریم.
داره باران میاد، یا باران نمیاد؟ نمنم باران میاد. باشه.
اما در این مورد، آیا نمنم میبارد، یا نمنم نمیبارد؟
بسیارخب، خوبه.
بگذارید یک لحظه جهان را ساده کنیم.
چه درست و چه غلط. باشه؟
چه این و چه آن یکی.
به نظر درست مییاد - چیز پیش پا افتادهایست.
این یکی هم همینطور. نه هر دوتای آنها.
شما نمیتونید چیزی بگید که در آنِ واحد هم درست باشه و هم غلط.
این منتفیست. درسته؟
آیا به نظر کاملا منطقی نمیاد؟
نه نمیاد. (خنده)
و دلیلش اینه.
پارادوکس دروغگوی مشهور. خب.
این جمله میگه: «این جمله درست نیست.»
پس این جمله داره دربارهی خودش حرف میزند که میگه درست نیست.
بهنظر معنادار میاد. من فرض میکنم که همهی حاضران
میدانند که این عبارت چی میگه.
دربارهی خودش میگه که درست نیست.
خب، ما درکِش میکنیم. پس معنیاش اینه که
باید یک گزارهی حقیقی داشته باشد. چه درست و چه نادرست.
اما حالا چی رخ میده؟
اگر درست باشد، معلوم میشه که درست نیست.
البته. فرض کنید که این جمله درسته.
دراینصورت آنچه این جمله میگه باید موضوعیت داشته باشد.
داره چی میگه؟
میگه که درست نیست.
پس اگر درست باشد، درواقع درست نیست.
اشکالی نداره. خوبه. اشکالی نداره.
میتونید از این نتیجهگیری کنید که این جمله درست نیست.
پس فرض کنید که درست نیست.
چی میشه؟
خب، اگر درست نباشد،
دقیقا همانچیزیست که جمله میگه.
حالا، اگر چیزی دقیقا همانی را بگه که موضوعیت دارد، دراینصورت درستست.
پس، اگر درست نباشد، غلط ست، پس جمله درستست.
پس این درسته، اگر و تنها اگر، این غلط باشد.
خب، تا اینجاش را داشته باشید.
آها! بعد میگید: «چطور میتونم از همچین مخمصهای خلاص شم؟»
اول یک هشدار، باید اعتراف کنم که من یک استاد دانشگاه هستم،
بنابراین یک آموزگارم و نمیتونم در برابر آموختن مقاومت کنم.
خب، در اینجا لحظه کوتاهی برای درس دادن هست.
شما یه چیزی یاد میگیرید
که میتونید باهاش منطقگراها را کِنِف کنید. قبوله؟
پس من دارم در اینجا علیه صنف خودم عمل میکنم.
اتحادیهی جهانی منطقمداران.
اگر ازاین پس گذارتان به منطقگراها افتاد میتونید بگید،
«بگو ببینم، دربارهی این مسئله چی داری بگی،» -برای مثال همین مسئله.
همین متناقضنمایی که همین حالا به شما نشان دادم به نامِ پارادوکس اِپیمِنیدِس هم شناخته میشه.
همین متناقضنمایی که همین حالا به شما نشان دادم به نامِ پارادوکس اِپیمِنیدِس هم شناخته میشه.
و به این ترتیبست.
همهی اهالی کِرت - شما در جزیرهی کِرت هستید،
و یک نفر از اهالی کِرت به شما میگه،
«باید به شما هشدار بدم، همهی اهالی کِرت درغگو هستند.»
خب، اینجا شما باید چکار کنید؟
خب، خیلی بامزهست، اول از همه کمی بریم سراغ الهیات.
اگر اسم منطق را بیارید، انگار دارید از الهیات حرف میزنید.
بر سرِ حکمای الهیات بدون منطقمدارها چی میاد
اگر آنها نباشند که وجود خدا را اثبات کنند - که البته، اصلا موثر نیست.
نه تنها برعکس عمل میکند، بلکه مشکل تازهای هم اضافه میکند.
و این هم البته موضوع جداگانه ای است.
که من باید، خب، باشه، ارزش گفتن دارد.
بهتون گفتم، من دارم به جای شما فکر میکنم. باشه؟
بنابراین شما لازم نیست به مغزتان فشار بیارید.
درواقع، پارادوکس اِپیمِنیدِس،
نخستین مرجعیست که در انجیل باهاش روبرو میشید.
در رسالهی پُلس به تيطس آمده.
تيطس، که به همراه خانوادهاش، آره خانوادهاش، به کِرت گسیل شده، تا مردم را هدایت کند.
تيطس، که به همراه خانوادهاش، آره خانوادهاش، به کِرت گسیل شده، تا مردم را هدایت کند.
و پولس بهش هشدار میده.
و این باب اول، [آیهی] ۱ تا ۱۲است، -اجازه دارید که همچنان بشینید -
«یکی از آنها، یکی از پیامآورانِ ایشان فرمود،
اهل کرت هماره دروغگو بودهاند، هیولاهایی شیطانصفت و جانورانی شکمپرست.»
و بعد پولس اشتباه وحشتناکی مرتکب شد.
او گفت: «این گواهی درستیست.» (خنده)
که ثابت میکند در آغاز دوره کلیسای رومیان کاتولیک
منطق مدارهای زیادی در آن دور و بَر وجود نداشته.
چون اگر بود حتما میگفتند،
«پولس، مکتوبش نکن، منظورم اینه که، این احمقانهست.»
چون آنچه به دست میاری مَلغَمهی بعدیست.
هیچ پارادوکسی وجود نداره.
بنابراین هر منطق:گرایی به شما خواهد گفت،
«اوه، این بدون شک یک پارادوکسست.»
اما اینطور نیست. چرا؟
چون اینطور نبوده که همهی کِرتی ها دروغگو باشند.
چون میدانید که این توسط یکی از اهالی کِرت گفته شده،
بنابراین اگر آنچه او گفته موضوعیت داشته باشد،
آنها همشون دروغگو هستند، پس گوینده هم باید یک دروغگو باشد.
خب. حالا معنای «اینطور نبوده که همهی کِرتی ها دروغگو باشند» چیست؟
یعنی، بعضیهاشون دروغگو باشند
و بعضی دیگر سخن راست بر زبان بیارن.
حالا اگر اینطور باشه که آن کِرتی که این عبارت را به شما گفته،
دروغگو باشد، همه چیز مرتبست.
اساسا یک دروغگوست که به شما یک دروغ گفته.
اگر او یک راستگو بوده باشه،
در این صورت شما یک مشکل خواهید داشت.
و این دقیقا همانچیزیست که پولس نوشته.
من نمیخوام اینجا وارد مباحث الهیات بشم،
بنابراین این باید - خیلی خب، چی؟
چطور حلاش کنیم؟
بسیار خلاصه میگم. ما نمیدانیم.
یکی از زباننفهمها -آره، خب، منظورم اینه که -
(تشویق)
هیچ اغراقی در کار نیست.
خیلی از منطقگراها هستند که ممکنه بگن،
«همچین حرفی نزن.»
«من الان دارم دروغ میگم.» «خفه شو.»
یا میتونی بپذیری که، خب، فراتر از درست و نادرست هم وجود دارد.
گزارهی درست دارید، گزارهی غلط دارید، و چیزی هم در میان این دو.
این یک احتمالست. احتمال خوبی نیست.
یا، چرا که نه - این چیزیست که منطقگراها
از دههی ۶۰-۱۹۵۰ دارن روش کار میکنند-
چرا نمیتونیم با جملاتی استدلال کنیم،
عبارتهایی که هم درست هستند و هم غلط؟
اگر بگید: «معنی مصطلح یک جمله مثل این چیه،
امروز شنبهست؟»
خب، در این مورد این درستست.
فردا غلط خواهد بود. خوبه.
کاربرد یک جمله مانند این چیه،
«دارم ولگردی میکنم.» خب، باید خودتان تصمیم بگیرید.
و اگر بعد بپرسید،
این جمله یعنی چی «این جمله درست نیست.»
پاسخی که براش وجود دارد، اینه که هم درسته و هم غلط.
این ذات همچین گزارهایست. وای، دوستداشتنیه.
خب، بگذارید به جهان واقعی نزدیکتر بشیم.
مطمئنم که همهتون با پارادوکس زنو(حرکت چیزی جز یک توهم نیست) آشنا هستید.
و راهحلش را پیدا کردیم، این خوبه.
یک راه حل داریم. بسیار خوب.
مسلما مسئله را میدانید.
اگر بخوام از اینجا تا اینجا راه برم -
همین الان انجامش دادم، این خوبه.
حالا برای بار دوم انجامش میدم، اما اینبار یک کمی متفاوت.
میخوام بلند بلند فکر کنم.
پس باید برم آنجا، میدانید چیه،
اول بگذارید نصفش را انجام بدم.
وای، تقریبا رسیدم.
حالا از آنچه باقی مانده، بگذارید نصفش را برم،
و نصف آن، و نصف آن،
و نصف آن، و نیمهی دیگر آن.
باید تعداد بیپایانی از چیزها را در زمان محدود انجام بدم.
خب، شهود شما باید بهتون بگه که این امکان نداره.
چطور ممکنه تعداد بیشماری کار را در یک زمان محدود انجام داد؟
اما پاسخ البته اینه که، شما دارید تمام مدت این کار را انجام میدید.
چه در حال بیان صریح افکارم باشم و چه نه،
همزمان دارم راه میرم و دارم به اینجا میرسم.
به نظر درست و ممکن میاد.
بله، اما این را در نظر بگیرید.
بگذارید این فرآیند را کمی پیچیدهتر کنیم.
بگذارید فرض کنیم که من این کار را انجام بدم.
من نیمی از فاصله را طی کنم، نیمی از آن را،
نیمی ازش را، نیمی دیگر را، نصفش را.
و همزمان، وقتی دارم این فاصلهی اولی را طی میکنم، میگم،
آره، نه، آره، نه، آره، نه...
من این کار را به تعداد نامحدودی انجام میدم.
فرض کنید، فرض کنید.
وقتی داریم به منطق میپردازیم، جهان جذبمان نمیکند. نیست؟ (خنده)
پرسشی که باید بهش پاسخ بدیم اینه که،
«دقیقا لحظهای که به آنجا برسی چه گفتی؟»
پاسخ اینه که، نمیشه فهمید.
چون لحظهی آخری وجود ندارد.
وقتی گفتید :«خب این "آره" ی آخره»،
نه، چون در پسِ هر آره یک نه آمده.
و هر نه با یک آره دنبال شده.
چه برسه به این پرسش که، «وقتی در نقطهی بی هستید چی دارید میگید؟»
میتونید هرچیزی بگید. (خنده)
که درسته. (خنده)
حالا - (خنده) آها، خیلی خوبه، دیگر حرف من را باور نمیکنید.
درسته. بگذارید خندهدارترش کنیم.
به جای آره-نه، فرض کنید که دارم اعداد را میشمارم.
میگم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت.»
خب، وقتی به نقطهی بی میرسم، همهی اعداد را شمردهام.
خوبه، حالا بگذارید دربارش یک مسئله طرح کنیم.
حالا فرض کنید که نفر دومی در کنار من راه میره.
و من ادامه میدم، او اینجور پیش میره دو، چهار، شش، هشت، ده، دوازده، چهارده.
بامزه اینه که او نیمی از کار را انجام میده.
او تنها اعداد زوج را میشماره.
همچنان، وقتی به آنجا برسیم،
هر دومون تعداد نامحدودی از اعداد را شمردهایم.
پس هردوی ما تعداد یکسانی را شمردهایم،
اما در واقع نصف آن است. (خنده) بله!
خب، زمان داره تمام میشه. (خنده)
البته که زمان داره تمام میشه.
(خنده)
من حتی نمیتونم به آنجا برسم. (تشویق)
بگذارید برگردیم به استدلال عادی. باشه؟ خوبه.
استدلال روزمره و عادی. خوبه. خوبه.
بگذارید ببینیم محصول آن چیه. درسته.
این موضوعیت داره که در حالی که اینجا ایستادم بتونم بگم،
«مردم، امروز شنبهست.»
و این را غیر مشروط میگم.
اگر کسی بگه: «آره، اما فرض کن که ده سال پیرتر شدی.»
برام مهم نیست. همچنان امروز شنبهست.
اما این خطرناکه، ایدهی خوبی نیست.
چون چیزی که دارید میگید اینه که،
«مهم نیست شرایط چی باشه،
آنچه گفته شده، باقی میماند.»
بنابراین، باید حقیقت این گفته را بپذیریم.
البته، من گفتم،
«بدون توجه به اینکه شرایط چیه، امروز شنبهست.»
خب، اگر یهو فاش بشه که شما پاپ هستید چی؟
خب همچنان شنبهست.
اما به نظر عجیب میاد، اگر من پاپ باشم،
و امروز شنبه باشد، اصلا خوب نیست، خوب نیست.
شاید در ارتدوکس، کلیسای کاتولیک یونان یا روسیه
این احتمال وجود داره که من بتونم پاپ بشم، اما این موضوع دیگریست.
خب، بعدی، آه، زمان واقعا داره به پایان میرسد.
من باید کمی سرعتم را بالا ببرم. (خنده)
آيا این به نظر منطقی نمیاد؟
تو ریش داری. ریش اگر تو تنها یک تار مو را بکَنی باید ریش باقی بماند. مسلما.
تو ریش داری. ریش اگر تو تنها یک تار مو را بکَنی باید ریش باقی بماند. مسلما.
نمیتونه اینجوری باشه که اگر کسی ریش داشته باشه، شما بگید،
یک لحظه صبر کن یک مو بچینم!» (خنده)
آها، آها، حالا دیگر ریش نداری، نمیتونه درست باشه.
این قبول. خب.
خب حالا همهی موهای ریش را یکی یکی بکَنیم.
در هر مرحله، شما ادعا میکنید: «هنوز ریش داره،
هنوز ریش داره، نه، هنوز ریش داره، هنوز ریش داره. (خنده)
خب در نهایت به اینجا میرسید که میگید این یاروی بدون ریش، ریشو مانده. (خنده)
این زبان روزمرهست. منظورم اینه که،
این زبانیست که ما به آن با هم حرف میزنیم.
و مردم گیج میشن که چرا ما همدیگر را درک نمیکنیم.
منطق روزمره. خب، این قبلا گفته شده -
و در حقیقت من یک مثال خوب بلدم.
من جرات ندارم فیلم را نشان بدم،
چون دربارهی دیدگاههای سیاسی تماشاگران در اینجا مطمئن نیستم.
خب مثلا دونالد رامسفلد. باشه؟
مسئلهی ظریفیست - وزیر دفاع در دولت بوش بوده.
اما یکبار یک کنفرانس مطبوعاتی دربارهی جنگ عراق برگزار کرد.
و گفت - و گفتهاش عالی بود -
منظورم اینه که، بعد از چند ثانیه همهی خبرنگاران حاضر داشتند میخندیدند.
آنچه که میگفت از نظر منطقی کاملا درست بود.
«خب، چیزهایی هست که ما میدانیم که میدانیم،
چیزهایی هست که ما میدانیم که نمیدانیم،
اما چیزهایی هم وجود داره که ما نمیدانیم که نمیدانیم.»
که درسته. چیزهایی هست که من میدانم،
چیزهایی هست که نمیدانم،
چیزهایی هست که میدانم که میدانم،
چیزهایی هست که میدانم که نمیدانم،
چیزهایی هست که نمیدانم که میدانم.
اما این فقط دربارهی منه. باشه؟
حالا میخوام شما را هم بازی بدم.
باید خیلی سریع باشم چون
چون طبق ساعت الان ۱۸ دقیقه شده - چرند.
خب، حالا دارم چرند میبافم. (خنده) من از این خوشم میاد.
حالا میخوام شما را بازی بدم. چیزهایی که میدانم شما میدانید.
چیزهایی که میدانید که من میدانم. چیزهایی که میدانم شما نمیدانید.
چیزهایی هست که میدانید من نمیدانم، و میتونیم همینجور ادامه بدیم.
حتی میتونیم - چرا که نه؟ چرا که نه؟ چرا که نه؟
آره. چیزهایی هست که من میدانم که شما نمیدانید که میدانید من نمیدانم.
خب، نمیدانم. (خنده)
خب، به همین خاطره که یک فیلسوف، وقتی به این پرسش میرسه که،
«یک پرسش خوب چیه؟»، این پاسخ را میده.
و اگر کسی به سوال دوم برسه،
«یک پاسخ خوب به آن پرسش چیه؟»،
او پاسخ میده: «اینه.»
خب، حالا من میخوام به این صحنهگردانی سرعت بدم چون واقعا دارم زمان را از دست میدم،
و شما را با یک هشدار مهم ترک میکنم.
سپاسگزارم.
(صفحهی نمایش: هشدار! خواهشمند است هیچیک از گفتههای سخنران را باور نکنید) (تشویق)